مجموعه داستان کوتاه تابستان همان سال نوشته استاد ناصر تقوایی است که در سال 1348 به چاپ رسیده . در این باره بیشتر بخوانید .
لینک دانلود داستان تابستان همان سال*
دیشب تا صبح دل تو دلمان نبود وقتی خانم مدونا گفت : گلدن گلوب گوو ز تو ....Golden Globe goes to..... ایران ساعت نزدیکای 6 صبح ،حدودا ده بیست متری به هوا پریدیم و بعد بغض بود که شکست .
یک ایرانی جایزه مهمترین جشنواره سینمایی جهان را دریافت کرد یک افتخار ملی یک حق مسلم.
.
همه کسانی که روزی در ایران دانش آموز بوده اند در همه چیز اگر اختلاف نظر داشته باشند اما در یک مورد هم نظرند، آن هم اینکه معلم ادبیات دوران دبیرستانشان تنها و بهترین کسی بوده که
داستان قصه عینکم از رسول پرویزی را آنقدر زیبا و جذاب خوانده که، حتی شر ترین دانش آموز کلاس نیز مجذوب و محو این داستان شده ، و ناخود آگاه پس از تمام شدن داستان همه برای معلم ادبیاتشان کف زده اند .
به قدری این حادثه زنده است که
از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت
پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک
چیز فرنگیمأبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دائی جان
میرزا غلامرضا ـ که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و
کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت، به طوری که از مردم
شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دائی جان
به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت
کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم
بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت
برای من و برادرم لباس میخرید نالهاش بلند بود.
متلکی میگفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید
بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمیدید.
بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست. چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بیاراده
در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و
میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قدست. این دعوا در کلاس بود.
همیشه با بچههای کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم،
طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطی بازیهای
خارج از کلاس تسلیم میشدند. اما کار بدینجا پایان نمیگرفت. یک روز معلم
خودخواه لوسی دم در مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط
حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچهها رسید. همینطور که گوشم را گرفته بودم و
از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد
و گفت:
"چشت کوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه میبینی و سلام
نمیکنی!؟"
معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد میشده، من او را ندیدهام و
سلام نکردهام. ایشان عم عملم را حمل بر تکبر و گردنکشی کرده، اکنون انتقام
گرفته مرا ادب کرده است.
در خانه هم بیدشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام که بلند میشدم
چشمم نمیدید، پایم به لیوان آبخوری یا بشقاب یا کوزة آب میخورد. یا آب
میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بیآنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و
نمیبینم خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد، میگفت:
به شتر افسارگسیخته میمانی. شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت
را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیمه کورم. خیال میکردم همه مردم همین
قدر میبینند!
لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط
حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوائی راه میافتد.
اتفاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه
بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما پایم به
توپ نمیخورد، بور میشدم. بچهها میخندیدند. من به رگ غیرتم برمیخورد.
دردناکترین صحنهها یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبدهباز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان
و زنان و بچهها برای دیدن چشمبندیهای او به نمایش میرفتند. سالن مدرسه
شاپور محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و
دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمیگنجیدم. شب راه
افتادم و رفتم. جایم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریکبین شدم،
یارو وارد سن شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع کرد. همة اطرافیان من
مسحور بازیهای او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی میخندیدند و دست میزدند
ـ اما من هر چه چشمم را تنگتر میکردم و به خودم فشار میآوردم درست نمیدیدم.
اشباحی به چشمم میخورد. اما تشخیص نمیدادم که چیست و کیست و چه میکند.
رنجور و وامانده دنبالهرو شده بودم. از پهلو دستیم میپرسیدم : چه میکند؟
یا جوابم نمیداد یا میگفت مگر کوری نمیبینی. آن شب من احساس کردم که مثل
بچههای دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که
نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از
نابینائی بود حمل بر بیاستعدادی و مهملی و ولنگاریم میکردند. خودم هم با
آنها شریک میشدم.
* * *
با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده
بود. همانطور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا میآمدند و با
اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر میانداختند و چندین روز در خانه
ما میماندند، در شیراز هم این کار را تکرار میکردند. پدرم از بام افتاده
بود، ولی دست از عادتش برنمیداشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به
سمساری رفته بود، مهمانداری ما پایان نداشت. هر بیصاحب ماندهای که از
جنوب راه میافتاد، سری به خانه ما میزد. خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود.
در لاتی کار شاهان را میکرد، ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرائی میکرد.
یکی از این مهمانان یک پیرزن کازرونی بود. کارش نوحهسرائی برای زنان بود.
روضه میخواند. در عید عمر تصنیفهای بندتنبانی میخواند، خیلی حراف و فضول
بود. اتفاقاً شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچهها خیلی او را دوست میداشتیم.
وقتی میآمد کیف ما به راه بود. شبها قصه میگفت.
گاهی هم تصنیف میخواند و همه در خانه کف میزدند. چون با کسی رودرباسی
نداشت، رک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه
خیلی او را دوست میداشت.
اولاً هر دو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند.
ثانیاً طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش میکرد
که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است؛ خلاصه مهمان عزیزی
بود. البته زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه ازین کتب تغزیه و
مرثیه بود همراه داشت. همة این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم
داشت، از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه
بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا به جای دسته فرام یک تکه سیم سمت
راستش چسبانده بود و یک نخ قند را میکشید و چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً کتابهایش را به
هم ریختم. بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش
درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم
بگذارم و دهنکجی کنم.
آه هرگز فراموش نمیکنم!
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا
برایم تغییر کرد.همه چیز برایم عوض شد.
یادم میآید که بعدازظهر یک روز پائیز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک
میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمیدیدم،
ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف
میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را
تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن
بود که دنیا را به من دادهاند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت.
آن قدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشکن میزدم
و میپریدم. احساس میکردم که تازه متولد شدهام و دنیا برایم معنای جدیدی
دارد. از بسکه خوشحال بودم صدا در گلویم میماند.
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و
خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه
بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم
پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب
گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای
اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آئینهکاری داشت.
کلاس مااز بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم درک
داشت، پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس میتابید. چهره معصوم
همکلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم
میخورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگوئی
بود که نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل
کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن
بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با
عینک امتحان کنم.
مدرسه ما بچه اعیانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد
زیادی نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در میرفتند و تهیه نان سنگک را بر
خواندن تاریخ و ادبیات رجحان میدادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک
مدرسه وادار میکرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر
بودند تا ردیف ششم کلاس مینشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و
من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با
مختصرسابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد.
دیدم چپ چپ من به نگاه میکند.
پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته
است. نکند کاسهای زیر نیم کاسه باشد.
بچهها هم کم و بیش تعجب کردند.
خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. میدانستند که برای ردیف اول سالها
جنجال کردهام. با اینهمه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه
نوشت و بعد جدولی خطکشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در
مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و
جعبه را درآوردم.
با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را
به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و
بستم.
درین حال وضع من تماشائی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و
دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به
کنار، دستههای عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیدهای
را میخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخود و بیجهت از ترک دیوار
هم خندهشان میگرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که
کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من
افتاد.
حیرتزده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من
دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمیشناختم. من که
در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را میخواندم، اکنون در
ردیف دهم آن را مثل بلبل میخواندم.
مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من
و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد.
یقین شد که من بازی جدیدی درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ
شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همینطور که پیش
میآمد با لهجه خاصش گفت:
"به به! نره خر! مثل قوالها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟"
تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم
دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند
که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با
توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست.
صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به
قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه
بازیها را برای مسخره کردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم
مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را
بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
"دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری
کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!"
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کردهام.
گنگ شدهام. نمیدانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره
خیره معلم را نگاه میکنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت
من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب
کرد: "پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!" من بدبخت هم بلند شدم. عینک
همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر
کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا
معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان
و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم
به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
* * *
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن
بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند،
ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفتهام
صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی
نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
"بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول میگفتی. حالا فردا وقتی
مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون میرسلیمون عینکساز!" فردا پس از یک
عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن
شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی
عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت
شاه چراغ ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینکها را
امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم.
پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی
شدم.
اقا با اجازتون چنتا لوگ واسه وبلاگ طراحی کردم بلاجبار البته ، نظرتون چیه ؟
شماره یک
شماره دو
شماره سه
اقتباس از انیمیشن رنگو
نگاهی به نمایشگاه عکس( پرانتز باز )
این نقد نیست نظرات و احولات نگارنده پس از تماشای نمایشگاه عکس پرانتز باز است .
نمایشگاه عنوان جالب وچند وجهی دارد پرانتزی که باز شده و چند عکاس در آن قرار گرفته اند و الی آخر .
تحلیل نمایشگاه
خانم رادمهر
خانم رادمهر در این نمایشگاه یک مجموعه هفتایی عکس را ارئه کرده است .عنصر مشترک هر هفت فریم زن است و تمامی عکسها سیاه و سفید هستند . خانم رادمهر با استفاده از امکان عکاسی با سرعت پائیین در تلاش است تا فضایی انتزاعی خلق کند .در عکسهای او بافتهایی اوپتیکال و غیر اپتیکال ایجاد شده بود . انگار تاشهای قلم مو بر بوم نقاشی کشیده شوند . شیوه کار ایشان را در گونه عکسهای به اصطلاح کارگردانی شده می توان قرار داد عکسهایی که تمامی عناصر تشکیل دهنده عکس توسط عکاس کنترل می شود . در ادامه بیشتر در مورد این نوع عکاسی خواهم گفت.
خانم رادمهر در این مجموعه عکس برآن است تا موقعیتی از زن در آثارش ارائه کند ،اما فضای انتزاعی غالب بر کارها مانع نزدیک شدن به شخصیتهای درون عکسها شده بودند و مخاطب را دچار نوعی سر درگمی و بلاتکلیفی در همراهی با مقاصد خود می کرد .
و همینطور مشکل مشترک همه عکاسان که در این نمایشگاه که با مجموعه عکس حضور داشتند در کارهای ایشان نیز وجود داشت . موضوع انتخابی و پرداختن به این موضوع یارای همراهی با مجموعه را نداشت و در ادامه فریمها دچار تکرار می شدند و این مورد در کارهای مجید جمشیدی نیز مشاهده می شد .
مجید جمشیدی
مجید جمشیدی با هفت فریم سیاه سفید تحت لوای مجموعه در این نماشگاه حاضر شده بود عناصر مشترک او آسمان، زمین و انسان هایی در دور دست بودند . مجید تلاش کرده بود زمین را تیره تر و آسمان را روشنتر بنمایاند و انسانهایی که میان این زمین و آسمان در حیاتند . نوع رویکرد به موضوع در مقابل مجموعه سازی در عکس ناتوان بودند در واقع نتوانسته بود انرژی روایی خود را در هفت فریم برای مخاطب تقسیم کند . و به زبان عامیانه تلنگ انسجام روایی مجموعه از یکی دو فریم به بعد در می رفت و عکاس دچار تکرار می شد و مخاطبان را سردرگم و خسته می کرد و این مساله بر می گردد به زمان ثبت فریمها ،برای اینکه عکاس هنگام ثبت فریمها اصلا به موضوع مجموعه سازی فکر نکرده است و صرفا چند عکس گرفته و در هنگام سکلتشن به ذهنش رسیده می توان فریمها را گسترده کند و آنها را به شکل مجموعه ارئه کند . به نظر نگارنده (نظر شخصی) مجید ابتدا باید مجموعه عکس را برای خود به درستی تعریف می کرد و بعد به اجرای آنها می پرداخت . مجموعه سازی در عکس کار بسیار دشوار یست و فریبنده و ظاهرا آسان اما در موقع عمل عکاسها را زمین گیر می کند .
در عکسهای مجید اشکال فنی و چاپی فراوانی دیده می شد در مجموعه عکسها فاقد یکدستی نوری و چاپی لازم و استاندارد بودند .
ایمان رضائی
ایمان رضائی هم مانند مجید جمشیدی و خانم رادمهر اقدام به ارئه مجموعه عکس کرده بود .
ایده ای خلاقانه و اورجینال داشت اما اجرایی بشدت ضعیف ! . ایمان رضائی از گیره پلاستیکی چسپان شیشه های ماشین که محلی برای گیراندن پرده محافظ آفتاب است ،به عنوان عنصر مشترک عکسهایش استفاده کرده بود ( یکی از دوستان تعریف می کرد که در روز اول نماشگاه شخصی نزد او آمده و از او سوال کرده این چیزی که در عکس ایمان هست ک ان د و م است ؟!!! و دوست ما هم ایشان را هدایت و روشن و خیلاشان را ازین بابت راحت کرده بودند و گویا شخص دیگری هم سئوال کرده بود این ماس ماسَک که در عکسها هست ستلایت( ماهواره ) است ؟!
این درگیری ذهنی و پرسشی که در ذهن مخاطب توسط عکاس ایجاد شده در واقع یکی از محاسنات عکسها میتواند باشد .
اما اجرای این ایده خلاقانه بشدت ضعیف است و نواقص و اشکلات فنی فراوانی در عکسهای او دیده می شود از جمله ضعف دوربین عکاسی – ضعف لنز – کثیف بودن لنز – کثیف بودن شیشه ماشین در هنگام عکاسی – گرین دار بودن تصاویر – عدم فوکوسینگ متمرکز – اوور و آندر اکسپوز تصاویر و ادیت نامناسب کل مجموعه را تحت تاثیر قرار داده بوده .
تم اصلی مجموعه عکسهای ایمان رضائی سفر است سفر یک شئ عجیب و غریب . ترکیب نامتجانس عنصری نامربوط با فضای پایه ایٍ رئالیستی .
محمد رضا مسندانی
محمدرضا مسندانی هفت تک عکس در این نمایشگاه ارئه کرده بود . همانگونه که در بروشور ابتدایی مجموعه عکسها جملاتی از عکاسها نوشته بود ( که این قسمت را می توان کلید دروازه ورود به دنیای عکاسان نام گذاری کرد (حداقل در این نمایشگاه ) ) مسندانی دست به تعریف عکاسی زده بود که به نوعی نشان از تلاش او برای ارائه تعریفی از عکاسی حداقل برای خودش بود . و این مساله درفریمهایش به خوبی پیدا بود .
عکسهای مسندانی فاقد استانداردهای پایه ای مدیوم عکاسی بودند ( نظر شخصی) .
مهمترین آن نادیده گرفتن مهمترین بخش عکاسی یعنی کمپوزیسیون ( ترکیب بندی ) بود . وجود این ضعف در کارهای او ریشه در عدم حضور در کلاسهای آموزشی عکاسی است . به نظر می رسد مسندانی عکاسی خود آموخته است و غریزی عکاسی می کند . اینگونه افراد منبع آموزشی اشان مشاهده است از هر عکاسی دم دستشان رسید عکس می بینند و تاثیر می گیرند . به زبان عامیانه عکاسی او بالا پایین زیاد دارد . بگیر نگیر دارد در فریمهایی خوب است مثل فریم ویولونها و در باقی فریمها فاقد ترکیب بندی استاندارد بود . در این شرایط مخاطب دچار سردرگمی می شود که بلاخره عکاس شناختی از کمپوزیسیون دارد یا نه ؟ اما جسارت او در ارئه آثا ستودنیست و امیدوارم آدم نقد پذیری نیز باشد .
مهدی مرادی زاده
نردیک به استاندارد ترین عکس این نمایشگاه را مرادی زاده ارئه کرده بود .
تک فریمهایی با هفت موضوع متفاوت به یک شیوه منسجم و اجرایی قابل قبول که موفق ترین فریم عکسیست که در آن ماهیگیری در حال گرفتن ماهیست .
مرادی زاده مانند خانم رادمهر اقدام به کارگردانی عکس ها در فضایی استدیویی کرده بود .
این شیوه عکاسی که بیشتر در گونه تصویر سازی نیز قرار می گیرد محصولی ژورنالیستیست و ریشه در مجلات و سایتهای خبری پرمخاطب دارد در بیشتر مقاله های منتشر شده در این سایت و مجله ها ، عکاس دست به ترجمان تصویری متن می زند و مابه ازاء عکاسیک آنرا به مقاله برای ارتباط بیشتر مخاطب پیوست می کند . اما غیر از یک و نیم فریم از کارهای مرادی زاده باقی آثار فاقد شعار لازم برای این گونه عکاسی بودند . یعنی در واقع مرادی زاده توانسته قالب را اجرایی کند اما درون قالب خالی بود و به زبان عامیانه این شیوه عکاسی بیش از یک و نیم فریم ( نیم فریم برای عکس روزنامه و چهره زن) کارها عالی پیش نمی رفت و عکاس از ایده خالی شده بود .
اگر اشتباه نکنم ! دو سال پیش عکسی از خانم غزاله غضنفری ( مطمئن نیستم!) در جشنواره اردیبهشت وجود داشت که به همین شیوه کار شده بود . مثلا زنی با لباس عروس دستکشهای ظرف شویی و کارد آشپز خانه در دست داشت ( امیدوارم اشتباه نکرده باشم ) یا در عکسهای پیمان هوشمند زاده ازین نوع عکسها دیده می شود که بشدت دارای آن شعار لازم برای این گونه عکاسی است .
و اما موسا خان بلبله
کشف من در این نمایشگاه موسا بلبله است . ایشان در این نمایشگاه با هفت تک فریم حاضر شده بود . عکسهایی منو تُن و فاقد ترکیب مناسب و اجرا و ادیتی نه چندان استاندارد .اما ، اما فریم های موسا بشدت دارای فرا رَوی هستند . یعنی اینکه بیشتر کارها او مانند جریان سیال ذهن خارج از فریم و خارج از قاب ساخته می شوند .
ذهن به دنبال ادامه عناصر حاضر در عکس به خارج از فریم هدایت می شود و می رود و می رود . به نوعی می شود گفت فریمها بسیط می شوند بخصوص در فریمهای پاها و قایق و لباسی که بر میله آویزان است . و این فرا روی به نظر نگارنده ( نظر شخصی ) یک اتفاق نو در عکاسی هرمزگان است . این نوع عکاسی سخت ترین نوع عکاسیست ( نظر شخصی) استفاده از عناصر طبیعی –کمترین دخالت در رویداد واقعی جلوی لنز –ایجاد ترکیبی متاجنس ازین عناصر برای ساخت روایتی غیر شعاری اما پر از مفهوم ( شعار در عکاسی چیز بدی نیست و نگارنده با آن به عنوان اهرمی در عکاسی موافق است ) – ملزم بودن به رعایت خون عکاسی یعنی ثبت اتفاق . و نظر نگارنده به نظر موسا خان بلبله نزدیکتر است .
تکمله
به هر روی عمده ویژگی نمایشگاه پرانتز باز که به همت حسن بردال برگزار شده بود ، ایده گرایی عکاسان حاضر در نمایشگاه بود . در این پرانتز باز شده عکاسها تمامی در تلاش برای بیان ایده هایشان هستند و این نکته ایست غیر قابل کتمان و قابل تقدیر . حلقه مفقوده عکاسی هرمزگان و اساسا هنر هرمزگان. ایده ها – شعار – خلق مفاهیم – جسارت در بیان و ترجمان محیط پیرامون و چالش عمیقی به نام جایگاه مخاطب و هنرمند در بیان موضوعات مشترک این دو، یعنی اجتماع .
احسان رضائی 16/10 /90
دبیر سیامین جشنواره بینالمللی فیلم فجر از مسئولان استانی خواست تا هر چه سریعتر مراتب آمادگی خود برای برگزاری این جشنواره را به دبیرخانه جشنواره اعلام کنند.
استقبال مدیران کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان های اردبیل، قزوین و گیلان از همزمانی جشنواره فجر در استان ها |
|
|
همراه با نمایندگان مجلس شورای اسلامی در جشنواره فیلم فجر؛ جشنواره فجر درمانی برای رونق سینمای شهرستان ها است |
|
|
جشنواره فیلم فجر با هدف تمرکززدایی جشنواره ها و فعالیت های فرهنگی از پایتخت و احترام به مخاطبان در استان ها امسال با جدیت بیشتری به جمع علاقمندان سینما در سراسر ایران میرود. به گزارش روابط عمومی سی امین جشنواره بین المللی فیلم فجر، نمایندگان مجلس شورای اسلامی نسبت به اهمیت برگزاری این جشنواره در استان ها تاکید می کنند و معتقدند که باید جشنواره فیلم فجر را در میان مردم مناطق محروم برد تا همه مردم ایران از هر قشری بتوانند از نشاط و بهره های فرهنگی این جشنواره استفاده کنند.ادامه مطلب را اینجا بخوانید
محمد مطهری فر مدیرکل فرهنگ وارشاد اسلامی خراسان جنوبی:جشنواره فیلم فجر با اکران فیلم های شاخص و برگزیده در استان ها برگزارشود |
|
|
مدیرکل فرهنگ وارشاد اسلامی خراسان جنوبی گفت:جشنواره فیلم فجربهتر است با اکران فیلم های شاخص و برگزیده هیئت داوران در استان ها اجرا شود.
محمد مطهری فر در گفتگو با روابط عمومی سی امین جشنواره بین المللی فیلم فجر با بیان اینکه برگزاری همزمان جشنواره فیلم فجر در شهرستان ها ی کم برخوردار در ارتقاء کیفی فضای فرهنگی سهم بسزایی دارد اظهار داشت:تاکنون یکبار موفق به برگزاری جشنواره در استان خراسان جنوبی شدیم که متاسفانه به دلیل عدم ارائه فیلم های شاخص ،این فیلم ها از استقبال نسبی برخوردار بود.ادامه مطلب را اینجا بخوانید ...
سرپرست انجمن سینمای جوان ارومیه:باید در طول سال از پویایی جشنواره فیلم فجر در استانها استفاده کرد |
|
|
سرپرست انجمن سینمای جوان ارومیه با اشاره به برگزاری جشنواره فیلم فجر در استان ها همزمان با پایتخت بیان کرد: برگزاری جشنواره های ملی و بین المللی در استان ها اقدام بسیار تاثیرگذاری است و نباید به یک بار در سال ختم شود؛ چون جشنواره فضای پویایی را به وجود می آورد و اگر بتوان در طول سال هم از چنین فضایی بهره مند شد، می توان موقعیت های بسیار بهتری را فراهم آورد.
آذر محمودی سرپرست انجمن سینمای جوان استان مازندران:جشنواره فجر در استانها فاصله بین فیلمسازان و مردم را کم می کند |
|
|
سرپرست انجمن سینمای جوان استان مازندران گفت:جشنواره فیلم فجر در استانها فاصله بین فیلمسازان و مردم را کم و فرصتی برای آموزش سمعی و بصری علاقمندان و هنرمندان شهرستانی ایجاد می کند.
تحلیل مدیران انجمن های سینمای جوان کشور از برگزاری همزمانی استانی جشنواره فجر؛برگزاری جشنواره فیلم فجر در استانها مسیری برای آشتی مردم با سینما
|
|
انجمن های سینمایی جوان سراسر کشور هر روز با جوانانی در ارتباط هستند که سینما را با تمام امید و تلاششان پیگیری می کند و به سینما امیدهای بسیاری دارند. این انجمن ها در سراسر کشور گسترده اند و هنرجویان آنها شرکت در جشنواره فیلم فجر را به عنوان نقطه عطفی در فعالیت های سینمایی شان قلمداد می کنند تا بتوانند فعالیت های خودشان را با آنچه در سینمای روز ایران به نمایش می رود، مقایسه کنند و تلاش خود را برای پیشرفت در این عرصه دو چندان کنند..... ادامه مطلب را اینجا بخواند
زنده نام مدیر استان های جشنواره خبر داد:تاکنون 12 استان از برگزاری همزمانی جشنواره فیلم فجر استقبال کردند |
|
|
تاکنون 12 استان از برگزاری همزمانی جشنواره فیلم فجر استقبال کردند و در همین راستا، به زودی هیاتی برای ارزیابی و انجام توافقات نهایی به استانهای متقاضی می رود. به گزارش روابط عمومی سی امین جشنواره بین المللی فیلم فجر محمود زنده نام، مدیر امور استان های جشنواره با اشاره به این موضوع که بیش از دوازده استان تاکنون از برگزاری همزمان جشنواره فیلم فجر اعلام آمادگی کرده اند، گفت: از همین فرصت استفاده می کنم و از استانداران، نمایندگان مجلس و مدیران فرهنگ و ارشاد اسلامی استان ها تشکر می کنم و از استقبالی که درخصوص برگزاری جشنواره فیلم فجر در استان ها کرده اند سپاسگزارم و امیدوارم بتوانیم با همکاری یکدیگر قدمی هرچند کوچک در جهت مردمی کردن فرهنگ برداریم. »
وی همچنین اضافه کرد: امسال جشنواره فیلم فجر از ویژگی خاصی برخوردار است و آن پیوند جشن های مردمی دهه فجر و جشن سی سالگی جشنواره فیلم فجر است. این همان شور و شوقی است که مردم، در این مقطع زمانی به آن نیازمندند و هنرمندان نیز بهتر است با مردم که همانا مخاطبین آثار آنها هستند، مثل همیشه همراه باشند.وی افزود: بزودی توافقات نهایی برای برگزاری همزمانی با چند استان صورت می گیرد و این روند طی روزهای آتی ادامه می یابد.
دانش همیشه از پی نادانی می آید ، از همین رو باید از آنچه نمی دانیم به شوق آییم .
سرانجام سالها دوری و انتظار به پایان رسید و چشممان به جمال تازه ترین اثر استاد محمد رضا اصلانی روشن شد .
فیلم آتش سبز که اکنون وارد شبکه نمایش خانگی یا همان ویدئو کلوپها شده است ، خریدیم و دیدیم و لذت بردیم .
محمد رضا اصلانی به واقع یکی از مفاخر فرهنگی واندیشمندی والاست استاد همچنان بر سر حرف خویش استوار هستند آتش سبز فیلمی با روایتهای تو در تو شبیه داستانهای هزار و یک شب است روایتی از افسانه ای کهن ، فیلم آتش سبز ظاهرا روایتگرهفت حدیث از زندگی دختری به نام ناردانه ، (برگرفته از افسانه سنگ صبور ) است ، ولی در واقع تصویریست از آنچه بر ایران گذشته .به نظر بنده آتش سبز فیلمیست با تٍم کودتا و تلاش برای جلو گیری از فرجام سرنوشت فیلمیست درباره تاریخ نخبه کشی و در ستایش عشق است . این نوشته درباره فیلم آتش سبز نیست و بلکه دعوت به دیدن آنست .
نویسنده و کارگردان: محمدرضا اصلانی
بازیگران: عزت الله انتظامی، مهدی احمدی، مهتاب کرامتی، فرخ نعمتی، آهو خردمند، پگاه آهنگرانی، هوشنگ قوانلو و ...
موسیقی محمد رضا درویشی
با آواز همایون
شجریان
نمایشگاه گروهی عکس با عنوان «پرانتز باز» از سه شنبه ۱۳ دی ماه در نگارخانه گرمساری بندرعباس برگزار میشود.
در این نمایشگاه آثار ایمان رضایی ، موسی بلبله، مجید
جمشیدی، فرزانه رادمهر، مهدی مرادیزاده و محمدرضا مسندانی به
نمایش در خواهد آمد.
در نمایشگاه پرانتز باز که با
نمایشگاهگردانی حسن بردال برگزار میشود از هر عکاس ۷ عکس در اندازه ۵۰×۷۰
سانتیمتر به همراه یک سلفپرتره، به مدت یک هفته در معرض دید عموم قرار
خواهد گرفت.
گشایش: سه شنبه ۱۳ دی۹۰، ساعت ۵ عصر، نگارخانه گرمساری
بازدید: ۱۳ تا ۱۹ دی۹۰، از ساعت ۵ تا ۸ شب، جمعه ۱۶ دی نگارخانه تعطیل است.
نشست با عکاسان: شنبه ۱۷ دی۹۰، ساعت ۵ عصر
فرهنگسرای طوبی، بندرعباس، چهارراه غفاری
استاندار محترم هرمزگان
جناب آقای مهندس عزیزی
به استحضار میرساند
زمان اندکی تا آغاز سی و امین جشنواره بین المللی فیلم فجر تهران مانده است
، لذا درخواست میشود طبق تفاهمنامه ای که در سال یک هزار و سیصد و هشتاد و
هشت مابین استانداری هرمزگان و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منعقد گردید و
با توجه به سابقهی بندرعباس در برگزاری دو دوره ی این جشنواره و ظرفیت های
موجود نظیر سه سالن مجهز سینما ، امکان برگزاری این جشنوارهی معتبر و ملی
را برای شهروندان بندرعباس فراهم نمایید.
■■■
این نامه را جهت اطلاع عموم به اشتراک بگذارید.
علاقه مندان به برگزاری این جشنواره با ارسال کامنت به جمع امضاء کنندگان خواهند پیوست.